PDF نسخه کامل رمان عشق اجباری
نویسنده تینا برزگری
ژانر رمان: عاشقانه، ازدواج اجباری
تعداد صفحات: 150
دانلود آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
خلاصه رمان:
وقتی تینا مجبور به ازدواج با سعید شد، فکر میکرد زندگیاش به پایان رسیده است. اما سعید که خود او نیز در این ازدواج اختیاری نداشت، رفته رفته نشان داد که چهرهای متفاوت از آنچه تینا تصور میکرد دارد. داستانی ظریف درباره کشف عشق در جایی که انتظارش نمیرود، و معجزهای که ممکن است در ناخواستهترین شرایط رخ دهد …
قسمتی از رمان عشق اجباری
تینا: نگاه کردم باخنده به سعید و گفتم: میخوای با این تیپ دل کیو ببری. سعید: دل خانوممو. تينا: بعد با لبخند مهربونی نگام کرد و منم زل زدم با لبخند بهش. بعد من به خودم اومدم و به سعید گفتم: ناهارچی بپزم؟ سعید: قورمه سبزی، اگه سختت نیست. تینا: نه سختم نیست میپزم، فقط سعید ساعت چند میای خونه؟ سعید: چیه؟ نکنه نرفته دلتنگم شدی؟ تینا: نه خیرم آقای از خودراضی. بعد این حرفم سعید بلند خندید منم از خندش خندم گرفته بود. بعد گفتم: خداحافظ. سعید: خداحافظ خانومم. بعد کفشهاشو پوشید و از در رفت بیرون و یهو سرش و از لایه در آورد تو و گفت: اگه یه موقعهای خیلی دلتنگم شدی زنگ
بزن بهم، تینا. دوییدم طرفش که زودی باخنده سرشو از لایه در برد بیرون و رفت. درو باز کردم که ببینم و اقعا رفت که صدای بسته شدن در راه پله روشنیدم و مطمئن شدم رفت. بعد اومدم تو آشپز خونه و نگاه کردم به ساعت که دیدم ساعت نه، شروع کردم به آشپزی کردن. ساعت دوازده و نیم بود که غذام حاضر بود، فقط منتظر سعید بودم. یهو با خودم گفتم بزار واسه مامان سیمین و بابا سامانم ببرم دو نفرن دیگه زیاد نیستن که. غذا رو کشیدم و توسینی گذاشتم و رفتم تو اتاق خواب و از تو کمد به چادر خوش رنگ با یه شال صورتی برداشتم و پوشیدم و غذا رو برداشتم و پلهها رو اومدم پایین و درخونه مامان سیمین و زدم.
تینا: سلام.. مامان سیمین. -سلام عروس گلم خوبی؟ تینا: مرسی. بعد از جلوی در رفت اون طرف و منم رفتم تو و سینی و دادم دست مامان سیمین و گفتم: بفرمائید مامان سیمین. -این چیه؟ تینا: قورمه سبزی درست کرده بودم گفتم واسهی شما و بابا سامانم بیارم. مامان سیمین: دست گلت درد نکنه. تینا: نوش جان. بعد مامان سیمین باصدای بلندی گفت: بیا سامان ببین عروست چه کرده؟ بابا سامان از تواتاق اومد بیرون و گفت: به… سلام عروس گلم. تینا: تا بابا سامان اومد پاشدم به پاش و سلام دادم. بابا سامان: بشین عروس گلم خوبی؟ تینا: ممنون، شما خوبین؟ بابا سامان: ما هم هستیم دیگه ببینم چیکار کردی که …